اینی که میگین ومیگن که حتما باید مرد چند سال بزرگتر باشه ونهایت این تفاوت سنی ده ساله واگر ده سال بشه یازده یا دوازده اون زندگی محکوم به فناست یا حتما باید دو طرف بار اول ازدواجشون باشه وبیوه ومطلقه ها باید فقط با بیوه ومطلقه ازدواج کنن ،یا تا عمر دارن تنها بمونن و....همش طرز فکرای قدیمیه.یه قانون درمورد همه حکم نمیکنه توی یه زندگی ممکنه زن بزرگتر از مرد باشه وخوشبخت باشن یا مرد خیلی بزرگتر از زن باشه وهیچ مشکلی نداشته باشن.ممکنه دو طرف هم طبقه نباشن ولی بازم برا خودشون مشکلی نباشه، البته اگر اطرافیان ومردم کوچه بازار بزارن هی تیکه نندازن وطرفینو از زندگی دلسرد نکنن.
گفتم وای تو رو خدا دردانه دست رو دلم نزار،مگه یادت نیست چندسال پیش سر همین اختلاف طبقاتی آرام ورضا چه کشیدیم.
درضمن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها این حرفا همش تجربیات مردمه که دهن به دهن نقل میشه ومیشه یه رسم ویه عرف...
خیلی از این حرفا رو آدم باید قبول کنه وتجربیات دیگرانو آویزه گوش کنه.
خلاصه مدام من گفتم یگانه توجیه کرد وبه اصطلاح مرغش یه پا داشت.
اون روز وروزهای بعدی بحث این ازدواج ونشدنش مطرح بود.
دردانه رفته بود با رضا وزنش حرف زده بود و اونا رو واسطه کرده بود.
درنهایت بعد از کلی بحث و ونصایح مجتبی ،گفتم باشه حالا داماد بیاد ببینیمش هم خودشو هم خانوادشو.
دردانه خوشحال شد وگفت ممنون مطمئنم میپسندینش وبیشتر از من بهش واخلاقش علاقه مند میشید.
گفتم امید بخدا بگو بیان.
دردانه اومد وبوسیدمو خودشو لوس کرد درست مثل تمام اون مواقعی که میخواست منو خام کنه و به خواسته اش برسه.وگفت مامان خوبم ،مامان فهیم ومهربونم که اینهمه گذشت داشتی درمورد بچه هات،در مورد رضا وزنش ودردسراشون و...
گفتم خوب بگو مقدمه نمیخواد بگو دیگه چی میخوای.گفت مامان یه موضوع کوچولو هم این وسط هست.
گفتم بگو ،گفت مامان حقیقتش اردلان یه دختر کوچولو هم داره که فقط سه سالشه.
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم چی ،هر دم از این باغ بری میرسد دیگه چی ،مشکل دیگه ای چیزی نداره.
گفت نه مامان دخترش که مشکل نیست انقدر نازه،انقدر خواستنی وتو دل برو هست که تا ببینیش عاشقش میشی.
گفتم یگانه همه بچه ها نعمت خدان ودوست داشتنی ولی آخه تو میتونی مسولیت یه بچه بی مادرو قبول کنی.
گیرم پدر ومادرش همونطور که میگی تفاهم نداشتن ونتونستن ادامه بدن ولی خوب چطور از بچش دل کنده یه شش ماه یه سال نمیاد سراغش بعدش راه به راه به بهانه دیدن بچش میاد سراغ زندگیت.هم بچه بد قلق وعصبی میشه هم ممکنه اردلان دوباره فیلش یاد هندوستان کنه وبرگرده به زنش...
#داستان_یگانه❤❤ #basaligheدردانه گفت نه مامان زنه قبلی اردلان از روز اول اردلانو نمیخواسته وعاشق پسر خالش بوده ولی باباش مجبورش میکنه با اردلان ازدواج کنه واز اولم دل به زندگیش نداده.الانم دوساله جدا شدن حتی یه بارم نیومده دختر کوچولوش ،لادن، رو ببینه.
شش ماهی هم هست که با پسر عموش ازدواج کرده ودارن میرن انگلیس پناهنده بشن.بنابراین مشکلی منو تهدید نمی کنه.
گفتم خوب اگر میگی اینا باهم کمترین رابطه ای ندارن پس این پسره اردلان چطور آمار زن قبلیشو داره.
دردانه گفت پسر داییش دوست صمیمی اردلانه واون خبرا رو میده.
گفتم به نظر من اینکارو نکن این دردسرا رو به جون نخر این ازدواج عادی نیست ممکنه بعدا برات خیلی مشکل ایجاد کنه.
من یه عمر آرایشگر بودم همه مدل آدم اومده وزیر دستم نشسته همه جور زندگی رو دیدم وشنیدم میدونم این زندگی آخر وعاقبت نداره نکن دختر نکن.
ولی هیچکدوم حرفام تاثیری رو دردانه نداشت ودرنهایت تهدیدم کرد اگر اجازه ندی مثل آرام میرم دادگاه وبرگه میگیرم وبی اجازه شما عقد میکن.
چاره ای نبود حوصله دردسر جدید نداشتم با مجتبی کلی درموردش حرف زدیم،مجتبی گفت ای بابا ، سخت نگیر مردم میرن بچه از پرورشگاه میارن بزرگ میکنن مسولیت وتمام خطر پیدا شدن پدر ومادر بچه وگرفتن بچه رو به جون میخرن بیشترم برا ثوابش،حالا این دختر کوچولو هم گناه داره مادر میخواد ،درضمن دختر غریبه که نیست دختر شوهرشه ان شاءالله دلش خوش بشه ولبخندش بشه برکت زندگی دردانه،چاره ای نبودگفتم باشه یه روز بیان امید بخدا ببینیم چی میشه.
برا اون روز هم ذوق داشتم هم استرس.دادم کارگرم تمام خونه رو آب وجارو کرد .شش ماهی بود که یه روز درمیون کارگر داشتم،دیگه دست راستم خیلی درد میکرد بخاطر اون تصادفی که سالها پیش کرده بودم وروز به روز بدتر میشدمو بهتر نمیشدم.ولی خوب اونروز منم با کمک دوتا مسکن قوی اروم شدموخیلی کار کردم .
دردانه گفته بود جلسه اول فقط خودشو دخترش میان.
عصر شد ودقیقا سر ساعت زنگ خونه رو زدن وهمگی از این وقت شناسی داماد خوشمون اومد.
در هال که باز شد یه دختر کوچولوی ناز وتپلی با موهای فرفری اومد تو وبا دیدن دردانه پرید تو بغلشو شروع کرد به شیرین زبونی ومنم دلم براش رفت.
دامادهم با یه سبدگل بزرگ اومد وبا مجتبی دست داد وسبدو گذاشت رو میز ورو کرد به من وگفت سلام همینکه دیدمش باورم نمیشد 😱خودش بود خوده خودش دو قدم رفتم عقب ،نفسم بند اومده بود نتونستم خودمو کنترل کنم وچشمام سیاهی رفت .
چشمامو که باز کردم تو بیمارستان زیر سرم بودم...
#داستان_یگانه❤❤ #basalighe #حس_خوب